رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

بیست ماهه شدی ها!!!

پسرک خوشگل من فردا 22 مرداد و این یعنی اینکه تو بازم بزرگ شدی!! نوزده ماهت تموم شد و رفتی تو بیست ماهگی ولی نمیدونم چرا ذهنم بزرگ شدن تو رو باور نمیکنه هر وقت میخوام برات لباس بگیرم نا خوداگاه میرم سمت لباسهای یکسالگی و پونزده ماهگی بعد کلی برانداز میکنم و یه دفعه یادم میاد که وااااای این که برا جوجوی من کوچیکه اون الان بزرگتر از این حرفاست فکر کنم نمیتونم درک کنم که تو چقدر داری زود بزرگ میشی ولش کن این حرفای فیلسوفانه رو بذار از پیشرفتهات بگم ...... اینکه تو هنوز کلی کلمه های مهم رو یاد نگرفتی ولی باب اسفنجی رو یادد گرفتی تا کارتونش رو نشون میده میری عروسکش رو میاری و هی میگی بابوججی با این چیه این چیه هاتم مارو کش...
21 مرداد 1392

شناخت اعضای بدن

یکی دیگه از پیشرفتهای پسری شناختن اعضای بدنشه تا حالا دست و پا و گوش ، چشم ، بینی ، لب ، مو  رو میشناسه و بهش که میگیم پا کو در حالت ایستاده پاش رو میاره بالا و میگه باااااا دست و هم میگه دسسسسسسس مو رو هم میگه مـــــــــ
11 مرداد 1392

بالاخره به حرف اومدم

پسرم از وقتی وارد 18 ماهگی شده داره یکم حرف میزنه میدونین چی میگه؟ از هر کوی و برزنی سر در میاره و سه بار پشت سر هم میگه این چیه؟ این چیه ؟ این چیه؟ منم اول میمیرم از خنده و بعد بهت جواب میدم هر جا عکس منو میبینه بازم سه بار پشت سر هم میگه ماما، ماما ، ماما ولی به خودم نمیگه ماما بابا هم گهگداری میگه شیشه شیرشم میبینه میگه سیـــــــــــــــــــــر که همون شیره با ههمون شدت و قدرتی که نوشتم هرچند پسرم همه ی حرفای مارو متوجه میشه و اسم اکثر وسیله ها رو هم میشناسه ولی نمیتونه فعلا به زبون بیاره کلا دایره ی لغاتش پر ، ولی به زبون نمیاره بسکه حجب و حیا داره ...
11 مرداد 1392

یک پسر اذیت کن

هیچوقت دوست نداشتم تو وبلاگت از بدی و نا خوشی و ساز ناکوک بودن بنویسم ولی چه کنم که زندگی همینه یعنی گاهی شادی و گاهی ..... ولی امروز دیگه اومدم شکایت کنم اذت اخه اینقدر داری اذیت میکنی که حد نداره نه حرف گوش میکنی نه غذا میخوری نه خوب میخوابی دیگه دارم دیوونه میشم یکسره چسبیدی به من و داری غر میزنی واقعا نمیدونم چی میگی امیدوارم زودتر این اوضاع تموم شه!!
11 مرداد 1392

واکسن 18 ماهگی

گل پسرم بالاخره با 4-5 روز تاخیر واکسن 18 ماهگیت زده شد همش نگران بودم که اینجا چه طوری میخوان واکسنت و بزنن شاید برنامه ی واکسیناسیونشون فرق داشته باشه ولی عموی ، عمو فرهاد پزشکه و ما رو راهنمایی کرد و رفتیم یه مرکز بهداشت و واکسنت و زدیم از اونجایی که تو هم بعد اون عمل از هرگونه دکتر و مطب و جاهای مشابه میترسی تا پامون گذاشتیم تو مرکز بهداشت شروع کردی به نق نق و هی در و نشون میدادی که بریم بیرون ولی بالخره تسلیم شدی خلاصه واکسن زده شد و من و تو راحت شدیم رفت تا پایان 6 سالگی هوراااااا اونروز که واکسن زدیم خوب بودی ولی فرداش یه دنیا نق نق کردی و منم کلافه میکردی روز بعدشم نمیدونم چرا ولی گلاب به روتون اسهال شدی شدید منم ...
4 مرداد 1392

یک شیطنت و .....

دیروز یکی از روزهای بد زندگیم بود از دست شیطنتهای تو پسر!!! داشتی با مبل بادی تو اشپزخونه بازی میکردی که یه دفعه مبل از زیر دستت در رفت و خوردی زمین و دندونت شکست ! بله به همین راحتی اصلا بد زمین نخوردی و خیلی هم گریه نکردی ولی نمیدونم چرا نصف دندونت شکست من که داشتم دیونه میشدم اخه مگه میشه؟؟؟ اما اتفاقی بود که افتاده و نمیشد کاریش کرد فقط سریع یاد پسر عموی عمو فرهاد افتادیم که دندون پزشکه(عمو فرهاد کلا کار راه اندازه گویا) و گفت اگه سیاه و متورم نشه اشکالی نداره و اوضاش خوبه که خدارو شکر نشد برای ترمیم هم گفت تو این سن فقط با بیهوشی میشه کار کرد که اونم ما مخالف بودیم همون یه بار بس بود از اونجایی که تو هم همکاری نمیکنی باید ص...
4 مرداد 1392
1